نقدی بر «حصارها» / حصارهای نامرئی

امتیاز دهید post

مجله نماوا، مازیار معاونی

رابرت مک کی، نویسنده شهیر کتاب ساختار، سبک و اصول فیلمنامه‌نویسی در یکی از فرازهای مهم این کتاب بر یکی بودن ساختار و شخصیت و به تبع آن یکی بودن فیلمنامه‌های داستان‌محور و شخصیت محور تأکید می‌کند، رویکردی که اگرچه در تعدادی از آثار سینمایی جهان قابل پذیرش به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد، اما به هر حال در سوی مقابل هم آثار بسیاری وجود دارند که می‌توان به شکل شفاف‌تری این تمایز و تفکیک را میانشان قائل شد یکی از این آثار همین فیلم «حصارها» ساخته‌ی دنزل واشنگتن نامدار است. واشنگتن که البته در جایگاه بازیگر، چهره‌ای شناخته‌شده‌تر و خاطره‌انگیزتر است در سومین فیلمی که هدایتش را بر عهده داشته داستانی را برگزیده که می‌توان بدون تردید و با قطعیت بالا عنوان یک فیلمنامه شخصیت‌محور را بر آن گذاشت، متنی اقتباسی که بر اساس نمایشنامه‌ای به همین نام نوشته‌ی آگوست ویلسون/ نمایشنامه‌نویس بزرگ معاصر ایالات متحده جلوی دوربین رفته است، فیلم زندگی یک پاکبان (رفتگر) میانسال سیاهپوست در ایالات متحده را روایت می‌کند که با مبلغ خسارت پرداخت شده به برادرش که ناشی از آسیب مغزی در میدان جنگ بوده برای خود خانه‌ای دست و پا کرده، ولی همچنان زندگی دشوار و غالباً دور از خانواده‌ای را می‌گذراند و زندگی‌اش بر مبنای چرخه‌ی تکراری کار، آخر هفته، مصرف الکل، همنشینی با دوست و همکار قدیمی‌اش و کل کل با پسرانش از دو زن اول و دومش سپری می‌شود، مایه‌هایی که فیلمساز برای روایت آنها با پرهیز از انتخاب یک ساختار خطی مبتنی بر روایت‌گویی کلاسیک (فیلمنامه داستان محور) و با استفاده از همین دستمایه‌های مورد اشاره عامدانه داستان را به جای طول در عرض پیش برده و با تمرکز زیاد بر روی درونیات شخصیت‌ قهرمان و معدود کاراکترهای دیگر داستان، به انتها رسانده است. همین‌که واشنگتن در بازسازی سینمایی متن هم تا اندازه‌های بسیاری به ساختار اولیه نمایشنامه‌ای/صحنه‌ای آن وفادار بوده بیش از هر عامل دیگری به همین رویکرد شخصیت‌محور داستان و اجتناب عامدانه از قصه‌گویی کلاسیک بازمی‌گردد، شیوه‌‌ای که بدون شک برای بینندگان عام آثار نمایشی چندان جذاب نیست به ویژه اینکه طول زمان فیلم هم ۱۴۸ دقیقه است که با زمان متداول ۹۰ الی ۱۰۰ دقیقه‌ای آثار سینمایی تفاوت قابل ملاحظه‌ای دارد.

«حصارها» با تأکید فیلمساز رنگین پوستش بر مقوله‌ی نژادپرستی شروع می‌شود و قهرمان فیلم (تروی/ دنزل واشنگتن) از بی‌عدالتی‌های اجتماعی نسبت به رنگین‌پوستان در مناسبات کاری و اجتماعی خطابه‌های بلندی ایراد کرده و حتی با خشونت تمام پسر کوچک‌ترش را هم از فعالیت در رشته بیسبال که زمانی خودش قهرمان آن بوده ولی بنا به تبعیض نژادی از ادامه‌اش بازداشته شده منع می‌‌کند، فیلم اما در ادامه از این محور مضمونی تا اندازه‌ای فاصله می‌گیرد و دریچه‌های دیگری نیز به روی ذهن تماشاگر باز می‌شوند: تأکید بر آسیب‌های روحی/روانی قهرمانی که همچون بسیاری از هم‌نژادان کنونی و پیشین خود تاوان رنگ پوست متفاوت خود را در یک جامعه نژادپرست با فقر و فلاکت، تجربه‌ی زندان، عقده‌های روانی و حتی تظاهراتی از رفتارهای جنون‌‌آمیز (توهم دیدار با فرشته مرگ و هم‌صحبتی با او) پرداخت می‌کند، شکاف میان نسل‌ها، شکاف عاطفی ناشی از محرومیت‌های عاطفی و جنسی دوری از همسر از جمله‌ی این دریچه‌ها هستند که در جای‌جای فیلم بروز و نمود دارند. فیلم به رغم ساختار ضدقصه‌گوی خود از مجرای این روزنه‌‌های اجتماعی/روانشناسانه و حتی ملودرامیک متعدد حس همذات‌پنداری قابل توجهی را در تماشاگرش برمی‌انگیزد، تروی ( که نامش افسانه حماسی یونانی و فیلم ساخته شده بر اساس آن را هم به یاد می‌آورد و شاید انتخابش اتفاقی نبوده) به رغم مصرف زیاد الکل، خیانت به همسر، خشونت با پسر کوچک و بیرون انداختنش از خانه در مجموع آدم قابل‌ترحمی است که بیشتر از بدذاتی و شرارت، نتایج دهه‌ها زندگی بد، بی‌کیفیت و تحت فشارهای اقتصادی و اجتماعی فراوان را بازتاب می‌دهد، مردی که اگرچه از برادر آسیب‌دیده‌اش در جنگ، سالم‌تر و طبیعی‌تر به نظر می‌رسد، اما در بطن خود عقده‌های حل نشده‌ی بسیاری را حمل می‌کند که در نقش‌آفرینی دیدنی دنزل واشنگتن به خوبی نمود دارند آنچنانکه وایولا دیویس در نقش رُز هم همین‌گونه باورپذیر و به بهترین شکل ممکن مقابل دوربین ایفای نقش کرده تا درد و رنج ناشی از یک عمر فشار و زجر زندگی در یک جامعه‌ی نژادپرست به بهترین شکل در بازی این دو بازیگر رنگین‌پوست از سوی مخاطب احساس شود، البته مسیر زندگی فرزندان خانواده هم چندان امیدوارکننده نیست، پسر بزرگ همچون پدرش اسیر زندان جامعه‌‌ای نابرابر شده که ناخودآگاه شهروندان تحقیرشده‌ی رنگین‌پوست خود را به سوی جرم و زندان سوق می‌‌دهد و پسر کوچک‌تر هم پس از اخراج توسط پدری بیمار از نظر روحی به ناچار وارد ارتش شده و از ادامه فعالیت در رشته‌ی ورزشی مورد علاقه‌اش باز می‌ماند تا شاید او هم در ادامه به یک ترویِ بیمار عقده‌ای دیگر بدل شود. سرنوشت محتومی که نیّت رُز برای کشیدن حصار پیرامون خانه و خانواده و محافظت از آنها در برابر خطرات پیرامونی را به چالش می‌کشد تا حصار به ظاهر فیزیکی و در بطن نامرئی و ذهنی که که به دست تروی و پسرش بنا نشد همچنان تمام نشده و نیمه کاره به حال خود رها شود .

اما نکته‌ی آخر اینکه درون‌مایه و پرداخت فیلم به ویژه مرگ قهرمانِ ناامیدی که حس بازنده بودن در بطن و باطنش ریشه دوانده نمایشنامه معروف «مرگ فروشنده» اثر آرتور میلر را هم به ذهن متبادر می‌کند و به همین دلیل احتمالاً برای مخاطبان تئاتری خود آشناتر و ملموس‌تر خواهد بود تا پیوند میان مدیوم‌های مختلف نمایشی و بهره‌گیری از متون درخشان تاریخ نمای جهان ولو به شکلی غیرمستقیم و نامحسوس همچنان ساری و جاری بماند.

تماشای «حصارها» در نماوا

نوشته نقدی بر «حصارها» / حصارهای نامرئی اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط