فصل چهارم «وست‌ورلد»؛ شروعی دوباره برای جاناتان نولان

5/5 - (1 امتیاز)

مجله نماوا، یزدان سلحشور

احتمالاً اگر پیش از دیدنِ فصل اول سریال Westworld [وست‌ورلد/ دنیای غرب] کسی به شما می‌گفت که نقش جاناتان نولان در ساختن آثاری مثل «ممنتو» [یادگاری]، «پرستیژ»، سه‌گانه «بتمن» و «میان‌ ستاره‌ ای» از لحاظ خلاقیت هنری به اندازه برادرش کریستوفر نولان است، حتی اگر سریال مظنون جاناتان را هم دیده بودید، طرف را با گلوله می‌زدید! چرا؟ چون او زیرِ سایه‌ی نام برادرش مانده بود و نامی که می‌درخشید نام کریستوفر نولان بود نه جاناتان نولان. برای کسی هم که می‌خواست اهلِ تحقیق باشد، همین که می‌فهمید سهم جاناتان در شکل‌گیری اثر درخشانی مثل «ممنتو»، نه نوشتن فیلم‌نامه که نوشتن داستان کوتاه «Memento Mori» بوده، کافی بود تا به این نتیجه برسد که کریستوفر خواسته لطفی به برادرش بکند و او را در موفقیت‌هایش [لااقل در حد آوردن اسم‌اش در شناسنامه‌ی آثار مطرح‌اش] شریک کند. حتی موفقیت جاناتان در تولید مجموعه‌ی دیدنی «مظنون» هم نتوانست او را در حد و اندازه‌ی کریستوفر مطرح کند. «مظنون» گرچه پر از «ایده»های درخشان است اما در اجرا، در حد و اندازه‌های سینما نیست [لااقل در همان محدوده‌ی تازه‌ای که کریستوفر در اثری مثل «Inception» تعریف می‌کند و اتفاقاً در شناسنامه فیلم هم، خبری از نام جاناتان نیست] و بیشتر با تعاریف سنتی مجموعه‌های تلویزیونی می‌شود به سراغ‌اش رفت [تعاریفی که به هیچ وجه از ارزش‌های هنری آن نمی‌کاهد فقط در «قابی دیگر» تعریف‌اش می‌کند] اما بحث «وست‌ورلد» واقعاً چیز دیگری‌ست؛ الان فصل چهارم‌اش هم تولید و به نمایش درآمده و احتمالاً فصل آخرش هم هست [هرچه گشتم به خبری دال بر ساخته شدن فصل پنجم نرسیدم گرچه پایان فصل چهارم طوری طراحی شده که امکان ساخت فصل‌های بعدی هم باشد و در سریالی که در زمان‌های مختلف می‌گذرد و مرگ شخصیت‌ها هم معنایی ندارد و مثل آب خوردن همه با همان خاطرات و با بدن جدید به زندگی برمی‌گردند، ادامه دادن فصل‌های بعدی لااقل روی کاغذ مشکل به نظر نمی‌رسد] و می‌شود یک نمای کلی از آن به دست داد؛ گرچه هنوز فکر می‌کنم که فصل اول آن یک شاهکار تمام‌عیار است که سینما را [نه تلویزیون را] به قبل و بعدِ خود تقسیم می‌کند.

داستان از ۱۹۷۳ شروع شد!

سریال وست‌ورلد به نویسندگی و کارگردانی مایکل کرایتون [که بیشتر او را به عنوان نویسنده و همچنین همکاری‌اش در خلق دنیای پارک ژوراسیک با اسپیلبرگ می‌شناسیم تا سینماگری موفق] -محصول ۱۹۷۳- پایه و مایه‌ی اولیه‌ی «ایده»های «وست‌ورلد» جاناتان نولان است که سه سال بعد با «ایده‌های مضاعف» و با «Futureworld/ دنیای آینده» به کارگردانی ریچارد تی. هفرون و نویسندگی میو سایمون و جرج شنک محصول ۱۹۷۶ به صحنه بازگشت و البته اثری قابل توجه در کارنامه‌ی بازیگرانی چون پیتر فوندا و یول براینر نبود. هر دو فیلم، ترس از آینده را با دلمشغولی‌های سیاسی-روشنفکرانه‌ی امریکایی [و نه حتی اروپایی مثلاً از جنس دل‌مشغولی‌های چپ‌های ایتالیایی یا رویکردهای فرانسوی سارتر] در دهه‌ی ۱۹۷۰ آمیخته بودند و هیچ کدام هم در «اجرای هنری» آثار موفقی نبودند گرچه فیلم اول در قیاس با بودجه ساختش خوب فروخت. [فیلم اول با بودجه ساخت ۱.۲ میلیون دلاری، ۱۰ میلیون دلار در گیشه فروخت اما فیلم دوم با بودجه ساخت ۲.۵ میلیون دلار، با فروش ۴.۲ میلیون دلار عملاً پروژه‌ای شکست‌خورده بود و هر دو فیلم، تنها جذابیت‌شان یک یول براینرِ ربات بود که دائماً کشته و زنده می‌شد!] به یاد داشته باشیم که هر دو فیلم در سال‌هایی ساخته شدند که کمپانی‌ها برای آثار علمی-تخیلی، بودجه کمی را اختصاص می‌دادند و با توجه به این که این ژانر، از ژانرهای «درجه اول» محسوب نمی‌شد، زیاد هم برای توقعاتِ مخاطبانِ این آثار، ارزشی قائل نبودند تا جلوه‌های ویژه گران را در فیلم‌ها به کار بگیرند [کلاً جلوه‌های ویژه در آن سال‌ها نسبت به الان در حکم شوخی بود! حواس‌تان با «۲۰۰۱:اودیسه فضایی» کوبریک پرت نشود که در ۱۹۶۸ توانست غیرممکن را ممکن کند و حتی الان هم جدا از ارزش‌های جهان‌نگرانه و هنری، حتی از نظر جلوه‌های ویژه هم طوری به نظر می‌رسد که متعلق به سال ۲۰۲۲ است!] اما این دو فیلم، در یادها ماندند! چرا؟ چون به حوزه‌ی «تلویزیون‌های کابلی» و بعد از آن «شبکه‌های ماهواره‌ای» راه پیدا کردند و رمز موفقیت یک فیلم در این حوزه‌ها، قیمتِ بسیار پایینِ آن [چون اغلب، فیلم‌های شکست‌خورده در گیشه در اولویت بودند] و پخش مداومِ آن بود. خودِ من، شاهدِ نمایش مکرر «وست‌ورلد» و دنباله‌اش، طیِ سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰ بودم که به طور منظم در شبکه‌های ایتالیایی، فرانسوی و آلمانی [با دوبله‌هایی به همان زبان] پخش می‌شدند و گاهی حتی هفت بار در هفت روز هفته! [احتمالاً تنها رقیب‌شان فیلم «Kill! Kill! Kill! Kill!» به کارگردانی رومن گاری نویسنده مشهور فرانسوی بود که در امریکا ساخته بود با بازی همسرش جین سیبرگ و استیون بوید و جیمز میسون و اغلب از شبکه‌های فرانسوی، دو بار در روز پخش می‌شد! گاری نویسنده‌ی خوبی بود اما به همان اندازه سینماگر خوبی نبود. یادش به خیر! موقعی که در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ جین سیبرگ با شلیک گلوله‌ای به زندگی‌اش پایان داد (و به گمانم عملاً این مرگ به اندازه افکار سارتر روی شکل‌گیری «ایده» و «اجرا»ی «وست‌ورلد» جاناتان نولان تأثیر گذاشت) در یادداشتی دلایل مرگ‌اش را ارجاع داد به کتاب «شب آرام خواهد بود» که در آن نوشته بود: «واقعاً به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ!» یعنی همان نوعِ تفکری، که در مرگ خودخواسته‌ی آنتونی هاپکینز در پایان فصل اول «وست‌ورلد» شاهدش هستیم.] این پخشِ مداوم، نوعی خاطره‌ی نسلی را پدید آورد و جاناتان نولان این خاطره نسلی را مبنای کار قرار داد البته «ایده‌های مبنا» برای نوشتن فیلم‌نامه‌ی سریال وست‌ ورلد، اغلب از «وست‌ورلد» کرایتون و «ایده‌های توسعه‌یابنده» از «دنیای آینده» آمده‌اند که پر از «ایده»های درخشان اما خام و «درست اجرا نشده» بودند با این همه اگر آن خاطره نسلی نبود، شک دارم که جاناتان نولان چنین بنای مستحکمی را روی پیِ آثاری نه چندان کامیاب –از لحاظ هنری- می‌ساخت!

نقش جف بریجز و کیفر ساترلند در شکل‌گیری «وست‌ورلد»!

گرچه با قطعیت نمی‌توان درباره شکل‌گیری «ایده»‌های سریال «وست‌ورلد» توسط جاناتان نولان و همسرش لیزا جوی نظر داد اما از آنجایی که معمولاً مبنای شکل‌گیری یک فیلم‌نامه -بر اساس «روند تداعی‌ها»- در اکثر آثار یکی‌ست، می‌توان به نتایجی رسید. شخصیت «ویلیام» که در هر چهار فصل حضور دارد و ابتدا، یک قهرمان است و پس از آن بدل به یک ضدقهرمان تمام‌عیار می‌شود [از همان اولِ کار، هر دو ویلیام را می‌بینیم اما چون هنوز با «روند زمانی» سریال آشنا نیستیم، گمان می‌کنیم با دو شخصیت متفاوت روبروییم] احتمالاً روند زایش و شکل‌گیری‌اش در سریال، مدیونِ شخصیت بارنی کازنز در فیلم «ناپدیدشده» جورج سلوزر است با بازی جف بریجز و کیفر ساترلند. بریجز در این محصول ۱۹۹۳ نقش یک قاتل زنجیره‌ای را دارد که پیش از بدل شدن به چنین شخصیتی، آدمی‌ بوده که از جانش هم برای نجات دیگران مایه می‌گذاشته و ناگهان با نجاتِ یک دختر کوچک از غرق شدن، به این سوال می‌رسد که همان طوری که انسان می‌تواند برای انجام «خیر بزرگ» جانش را فدا کند، برای رسیدن به «شر بزرگ» هم می‌تواند؟! کیفر ساترلند در این فیلم، نقش مقابل بریجز را دارد اما ربط‌اش با «وست‌ورلد» چیست؟ کیفر ساترلند را با این فیلم نمی‌شناسیم بلکه با سریال بسیار محبوب «۲۴» می‌شناسیم که توانست با «اجرای سینمایی»اش، سینما را به قاب تلویزیون بیاورد اما نکته‌ی مهم‌تر، ویژگیِ «بازی با زمان»اش بود و «نمایش هم‌زمان چند رویداد» در «یک زمان»؛ جاناتان نولان، گرچه «شکل اجرایی» چند زمان در یک قاب را به کار نگرفت اما «زمان + تعلیق + حل معما» را بدل به محور اصلی شکل‌گیری متن «وست‌ورلد» کرد؛ با این همه، آیا آنچه «وست‌ورلد» را در فصل نخست خود بدل به اثری درخشان کرد، فقط همین بود؟

وقتی واچوفسکی‌ها می‌توانند به کگارد و هایدگر زنگ بزنند، من نمی‌توانم به سارتر زنگ بزنم؟!

خیلی‌ها با فصل‌های بعدی سریال‌های موفقی مثل «کارآگاه حقیقی» مشکل دارند همچنان که با دنباله‌های فیلم‌های موفقی مثل «ماتریکس» واچوفسکی‌ها. «وست‌ورلد» هم از این مقوله جدا نیست. فصل نخستِ آن، کامل و درخشان است اما فصل‌های دوم و سوم، به رغم «ایده‌های توسعه‌یابنده» رمقِ چندانی ندارند. چرا؟ به نظر می‌رسد که جاناتان نولان، مثلِ واچوفسکی‌ها که پس از ساختن «ماتریکس» دلایل موفقیتِ آن را از یاد بردند، در فصل‌های دوم و سوم، دلایلِ هستی‌شناسانه‌ی آن موفقیت را از یاد برد. «ماتریکس» نه به دلیل صحنه‌های اکشن یا دنیای تخیلی خود [که در فیلم‌های بعدی، چه بسا به شکل بهتری اجرا شد] که به دلیل متصل شدن به «فرامتن‌های هستی‌شناسانه»ای که در آثار کگارد و هایدگر شکل گرفته بود، بدل به اثری منحصر به فرد شد. فصلِ نخستِ «وست‌ورلد» نیز، متأثر از آرای سارتر، توانست «الگوی ارتباط خالق و مخلوق و مسئولیت متقابل» را با پرسش‌های بنیادین انسان امروز منطبق کند؛ روندی که در فصل‌های دوم و سوم، اگر هم پیگیری شد در اولویت‌های پنجم به بعد بود. فصلِ چهارم، گرچه در اندازه‌های زیباشناسانه‌ی فصلِ اول نیست اما تلاش جاناتان نولان در «بازمعنایی همان روند» به شکلی معکوس است این بار با الهام گرفتن از نمایشنامه‌های یونسکو. [به سکانسی توجه کنید که مغز متفکر ربات‌ها، در خیابان از انسان‌ها عروسک خیمه‌شب‌بازی می‌سازد و بعد دستور می‌دهد که «صندلی شوید!» و بعد، خود روی این صندلی انسانی می‌نشیند.] در فصلِ چهارم، دنیای انسان‌ها تحت حکومتِ ربات‌ها قرار گرفته و تقریباً با همان جهان «ماتریکس» روبروییم و از اینجاست که پی می‌بریم فصلِ نخست، در واقع «ماتریکس معکوس» است.

وقتی می‌خواهی به آخر کتاب برسی، کتاب را خوب ببند!

کارِ جاناتان نولان با سریال وست‌ورلد تمام شده همان طوری که کارش با «مظنون» تمام شد [واقعاً از تمام شدن «مظنون» ناراحت شدم مثلِ خیلی از شماها] حالا باید به فکر یک جهش تازه باشد. فصلِ چهارم سریال وست‌ورلد به رغم «فقر ایده» [که یکی از شخصیت‌های اصلی هم در «دنیای گنگسترها» به آن اشاره می‌کند] به دلیل بازگشت به همان دنیای آشنای سارتر، فصلِ موفقی‌ست که به شیوه‌ی تراژدی‌های باستان، حتی ضدقهرمانان شرورش هم، به شکلی باشکوه از صحنه خارج می‌شوند شاید این تنها خط فاصله‌ی میانِ تفکر سارتر و جاناتان نولان باشد چون سارتر در آثار ادبی‌اش اعتقادی به «قهرمان بودن» نداشت و از این نظر، شخصیت‌هایش، هرگز خروجی قهرمانانه از صحنه را تجربه نکردند!

تماشای سریال وست ورلد در نماوا

نوشته فصل چهارم «وست‌ورلد»؛ شروعی دوباره برای جاناتان نولان اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط