«مردی که لیبرتی والانس را کشت»؛ غرب چگونه غرب شد

امتیاز دهید post

مجله نماوا، علیرضا نراقی

«مردی که لیبرتی والانس را کشت» از آخرین کارهای جان فورد در سینما که در سال ۱۹۶۲ ساخته شد، ضیافتی است برای تماشای کمال استاد در سادگی؛ سادگی و روانی و صمیمیت در داستان‌گویی با دو قهرمان که یکی قهرمان دل است- تام دانیفن با بازی جان وین- و دیگری عقل- رنس استادرد با بازی جیمز استوارت- یکی همان قهرمان نیک‌سیرت وسترن است از جهانی رو به اتمام، درست پیش از استقرار نظم و قانون و دیگری قهرمان قانون است و سواد و آبادانی؛ یکی زیباست و دیگری موقر؛ یکی تکیه‌گاه است و دیگری حامی؛ یکی اهل آشوب و هفت‌تیر و دوئل است و دیگری اهل کتاب و استدلال و صلح. اما این دو فرد ناسازگار در خوش‌بینی مهربانانه جناب فورد تبدیل می‌شوند به دو رفیقِ شفیق، که هر یک دیگری را بزرگ می‌دارد و به مهر می‌نوازد. آنها دو رفیق هم‌سازند که تحول و تمدن را در غرب ممکن می‌کنند. این آخرین ساخته مهم جناب فورد بیش و پیش از هر چیز وصیتی است سینمایی هم در مضمون و هم در فرم.

تضاد کهنه و نو

در ابتدای فیلم وقتی مصرانه و مطالبه‌گر مدیرمسئول روزنامه شهر کوچک شینبون دلیل بازگشت سناتور رنسام استادرد را به غرب جویا می‌شود، استادرد او را جوان خطاب می‌کند، در حالی که مرد روزنامه‌نگار آنقدرها هم جوان نیست. اما سناتور او را جوان خطاب می‌کند چرا که همین اعتماد به نفس و مطالبه‌گری او امری تازه و متفاوت از جایگاه روزنامه‌نگار در گذشته شهر کوچک شینبون است. سناتور همانطور که خود یادآوری می‌کند، روزنامه‌نگار امروز را با همتای گذشته‌اش، یعنی لینک اپلیارد، مقایسه می‌کند. اپلیارد نویسنده‌ای خوب اما تو سری خور، دائم الخمر و نادیده گرفته شده بود، چرا که کارش اهمیتی نداشت. البته علت بنیادین جوان خواندن مدیرمسئول این است که او تاریخ این شهر را پیش از ورود راه‌آهن نمی‌شناسد. جوانی او به همین دلیل است. او به ریشه‌های شهر که به پیش از کشیده شدن راه آهن باز می‌گردد، واقف نیست. راه‌آهن همانطور که در تاریخ بشر تحولی مهم محسوب می‌شود، در فیلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» نشانه اصلی گذار و تحول زندگی شخصیت‌ها و جغرافیای زندگی آنها است، که فیلم با حرکت آن آغاز و فرجام پیدا می‌کند. راه‌آهن نماد نو شدن و پا گذاشتن شهر به تمدن است، راه‌آهن به نوعی خود رنس است، کسی که با پا گذاشتن خود به غرب، قانون را جایگزین اسلحه کرد و سواد را به میان مردم بیسواد و دورافتاده شینبون آورد. «مردی که لیبرتی والانس را کشت» داستان تضاد کهنه و نو است. فیلمساز در عین اینکه نو شدن را ناگزیر و پیامدهای آن را نیاز اصلی مردم می‌بیند، اما به هیچ وجه به دنیای کهنه نگاهی یکسره انتقادی ندارد. ارزش‌های مردانه در همین جهان کهنه شکل گرفتند؛ ارزش‌هایی چون مروت، سادگی، خانواده‌دوستی و دفاع از مردم که همه در شخصیت تام دانیفن- با شمایل آشنای جان وین- جمع شده است. تام دانیفن با اینکه نماینده جهان کهنه است، اما یاریگر شهر در رسیدن به نظم نوین نیز هست. در مقابل تام اما لیبرتی والانس قرار دارد. راه‌زنی که مخالف استقرار قانون و قدرت گرفتن شهروندان است. او نمایانگر تمامی بدی‌های جهان پیش از راه‌آهن-تمدن- است. اما تام دانیفن نماینده خوبی‌های جهان کهنه است؛ جهانی که در آن مردان نیک، حتی از عشق خود می‌گذرند تا شرافتمندانه زندگی کنند.

وداع با استاد

اما بازگردیم به سؤال مدیر مسئول و سردبیر روزنامه «ستاره شینبون»؛ سؤالی که پاسخش داستان فیلم است. رنس با هالی همسرش به غرب بازگشته تا در مراسم تدفین تام دانیفن شرکت کند. پس شروع به روایت داستانی می‌کند که توضیح دهنده آشنایی او با تام است؛ اینکه چگونه تام او را نجات می‌دهد، عشقش را به او واگذار می‌کند و وکیل ورشکسته تازه وارد را در راه سناتور شدن یاری می‌کند. در حالی که همه تصور می‌کنند که این رنس بوده که به لیبرتی والانس شلیک کرده، اما در حقیقت این تام، مرد در سایه بوده است که عنصر شر در غرب را از پا در آورده است؛ با وجود اینکه مرگ لیبرتی به نوعی مرگ خود تام دانیفن نیز هست. وقتی لیبرتی نباشد مردانگیِ فراتر از قانونِ تام نیز عرصه ظهورش را از دست می‌دهد و کتاب قانون جایگزین اسلحه می‌شود حتی اگر آن اسلحه در دست یک مرد نیک باشد. وقتی قانون بر شهرها حاکم شود به همان اندازه که جنایتکارانی چون لیبرتی والانس شرشان کم می‌شود، مردان همه فن حریف و با معرفتی مثل تام دانیفن هم به ته خط می‌رسند. فیلم به نوعی هم مرثیه‌ای است برای تمام زیبایی‌های غرب وحشی که گل‌های رُز در آن میان کاکتوس‌ها شکوفا می‌شوند و هم سرود فتحی است برای ورود نظم و قانون در غرب مه دشت وسیعی از گل را پدید می‌آورند. فیلم وداعی است با شمایل جان وین، قهرمانی تنها، خودسر و دوست داشتنی. فیلم مؤخره‌ای است بر جهان آثار جان فورد، وداعی است با استاد.

قهرمانِ آرام

«مردی که لیبرتی والانس را کشت» اثری دلنشین و ساده است درباره اخلاقیات ناب و ساده مردم و جامعه‌ای کوچک که جان فوردِ افسانه‌ای در آن تبحر کم‌نظیر خود را متوضعانه و متعهدانه نمایان کرده است. جان فورد نگاهی متواضعانه و بی‌ادعا به هنر خود داشت و این نگاه در نما به نمای «مردی که لیبرتی والانس را کشت» عیان است. فورد مردی آرام و معمولی بود و این آرام و معمولی بودن را در قهرمانان آثارش نیز بازتاب می‌داد. قهرمانان آثار فورد که اغلب نقش آنها را جان وین اجرا کرده است مردانی صبور و کم‌گو، اما اهل مبارزه و آرمان بودند. مردانی که همه دوستشان داشتند، اما به طرز محزون و دردآوری آنها را نادیده می‌گرفتند و تنها می‌گذاشتند.

جان فورد همواره از زاویه‌ای مهربانانه، مردم معمولی را تصویر کرده است. اما در بطن تنهایی و غربت قهرمانش نوعی انتقاد ظریف به عوام وجود دارد. در «مردی که لیبرتی والانس را کشت» نیز همین نکته عیان است. جامعه غرب تام دانیفن را فراموش کرده است و نقش اساسی او در تحقق دموکراسی، توسعه و قانون را به یاد نمی‌آورد. اما فورد در این وصیت سینمایی جایگاه قهرمان آثار خود را یادآوری می‌کند، که اگر نبود، آمریکایی نبود. شاید بدون او هیچ دلیجانی در امنیت به منزل مقصود نمی‌رسید، خانواده‌ها شکل نمی‌گرفتند، خانه‌ها گرم نمی‌شدند، شهرها ساخته نمی‌شدند و نظم و قانون و تمدن در رگ شهرها همچون راه‌آهن جریان نمی‌یافت.

تماشای «مردی که لیبرتی والانس را کشت» در نماوا

نوشته «مردی که لیبرتی والانس را کشت»؛ غرب چگونه غرب شد اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط