نگاهی به سه فیلم کوتاه / در دنیایی دیگر

امتیاز دهید post

مجله نماوا، هومن منتظری

«چتر آبی»؛ عاشقانه‌‌‌ای در دل روزمرگی

همیشه اتفاق به سادگی می‌‌‌افتد. در دل شهری شلوغ و پر ازدحام که به روزمرگی‌اش عادت کرده است، اتفاق می‌‌‌تواند به سادگی باریدن باران باشد. شهری که چهره آدم‌‌‌هایش را نمی‌‌‌بینیم. پاهایی را می‌‌‌بینیم که با عجله از میان جمعیت در مسیر هر روزه‌‌‌شان قدم بر می‌‌‌دارند و در کنارشان سواری‌‌‌هایی که در میان ترافیک روزانه به کندی در حال حرکت هستند. وقتی اولین قطرات باران می‌‌‌زند آدم‌‌‌های شهر همگی چترهای دل‌‌‌زده‌‌‌شان را بر سر می‌‌‌گیرند. چترهای خاکستری سقفی می‌‌‌شوند بر سر پیاده‌‌‌روها. به نظر می‌‌‌رسد مردم این شهر به باریدن باران هم عادت کرده‌‌‌اند و کسی شگفت‌زده نمی‌‌‌شود، همه‌‌‌ از قبل چتری به همراه دارند.

ولی روایت چتر آبی، روایت مردم این شهر نیست. فیلم اتفاقا آدم‌‌‌های شهر را به پس زمینه هل می‌‌‌دهد، به پشت چترهایشان و از آن‌‌‌ها به غیر از پاها و توده‌هایی خاکستری چیزی نشانمان نمی‌‌‌دهد. ولی در کنارشان و در پیش‌‌‌زمینه دنیای دیگری می‌‌‌سازد از اشیا و المان‌‌‌های شهری که هر روز در میان شهر می‌‌‌بینیم‌شان. همان چیزهایی که شاید روزمرگی یک شهر را برایمان رقم می‌‌‌زنند. وسایل بی‌جانی که جان می‌‌‌گیرند، کمی در جای خود تکان می‌‌‌خورند، لبخند می‌‌‌زنند و به وقت خطر به قهرمان داستان یعنی همان چتر آبی کمک می‌‌‌کنند. آن‌‌‌ها هستند که اتفاقات داستان را رقم می‌‌‌زنند. اصلا قصه عاشقانه ما جایی شکل می‌‌‌گیرد که چراغ راهنما عمدا کمی دیرتر سبز می‌‌‌شود، تا چتر آبی برای چند لحظه‌‌‌ای هم که شده کنار چتر قرمز قرار گیرد تا متوجه حضور هم شوند و نهایتا به هم دل ببندند.

باریدن باران برای شخصیت‌‌‌های اصلی داستان برخلاف آدم‌‌‌های شهر انگاری واقعا اتفاقی به حساب می‌‌‌آید. در ابتدا حضور ابرهای سیاه را بر فراز شهر در انعکاس شیشه ساختمان‌‌‌ها می‌‌‌بینیم. با شروع بارش باران دریچه‌‌‌های آب‌‌‌رو و ناودانی‌‌‌ها و پنجره‌‌‌ها گویا همگی لبخند می‌‌‌زنند. باند صوتی فیلم هم به اندازه تصاویر جذابیت دارد و هماهنگ با روایت است. اولین قطرات باران بر روی صندوق پستی و درپوش فلزی خیابان می‌‌‌بارد. صدایی که آرام آرم ضرب می‌گیرد و تبدیل به نت موسیقی می‌‌‌شود. بعد صدای باد هم به صداها اضافه می‌‌‌شود و هرچه جلوتر می‌‌‌رود صداها شبیه به یک ارکستر موسیقی کامل می‌‌‌شود. از جایی دیگر معلوم نیست چقدر از این موسیقی مربوط به بازنمایی صداهای درون تصاویر است و چقدرش یک موسیقی عاشقانه. مثل خود روایت که در دل تصاویر روزمره شهری‌‌‌اش سر وقت دو چتر می‌‌‌رود. دو چتری که همه چیز برایشان رنگ و بویی دیگری دارد.

با دیدن فیلم چتر آبی، شاید این بار که در دل شهر قدم زدیم بهتر و بیشتر به صداهای اطرافمان گوش دهیم. صداهایی که با تکرارشان حکم نت‌‌‌های موسیقی را دارند و صدای شهر را می‌‌‌سازند. یا وقتی به دریچه‌‌‌های کف خیابان و قاب پنجره ساختمان‌‌‌ها بنگریم آن‌‌‌ها را همچون صورتک‌‌‌هایی با چشم و دهانی ببینیم که گویی دارند برایمان لبخند می‌‌‌زنند. به هر حال اتفاق به سادگی می‌‌‌افتد.

«زخم‌ها»؛ دریچه‌‌‌ای به درون

رگه‌‌‌های خون روی پارچه سفید راه باز می‌‌‌کنند. رگه‌‌‌های خون از زخم‌‌‌هایی می‌‌‌آیند که به یکباره بر روی پوست ظاهر می‌‌‌شوند و حکم دریچه‌‌‌ای را دارند به درون آدم‌‌‌ها. دریچه‌‌‌ای که نقاب‌‌‌ را از صورت‌‌‌ها پس می‌‌‌زند.

در دنیای فیلم زخم‌‌‌ها که گویی متعلق به آینده‌‌‌ای دور است، وقتی کسی دروغ می‌گوید به یکباره زخمی بر روی بدنش ظاهر می‌‌‌شود. دروغ هرچه قدر بزرگتر باشد زخم هم عمیق‌‌‌تر است. پوست آدم‌‌‌ها با واقعیت و دروغ شکل و رنگ به خود می‌گیرد. ولی مگر می‌‌‌شود دروغی نگفت حتی اگر زخم‌‌‌ها آنقدری شود که جای سالمی بر بدن باقی نماند. دروغ‌‌‌ها گفته می‌‌‌شود، با این تفاوت که اینبار با لباس‌های بلند و پوشیده یا گریم ظاهر را حفظ می‌‌‌کنند تا زخم‌‌‌ها به چشم نیایند و تا جایی که می‌‌‌توانند پشت آن نقاب جا خوش می‌‌‌کنند.

فیلم در مذمت جنگ است. داستان در یک کمپ نظامی می‌‌‌گذرد با سربازانی که تحت آموزش هستند. در برخورد اول انتظار می‌‌‌رود رهبران و افسران نظامی که جان عده‌‌‌ای سرباز در گرو تصمیماتشان هست دروغی نگویند. آن‌‌‌ها طبیعتا همچون سیاستمداران ارشدشان که لحظه‌‌‌ای در قاب تلویزیون می‌‌‌بینیم‌شان زخمی هم بر بدن‌شان ندارد یا حداقل لباس‌‌‌های پوشیده تا زیر گلو زخم‌‌‌های‌شان را پوشانده است.

ولی جایی فیلم زودتر از خود قصه حقیقت را پیش‌بینی و موضع‌اش را روشن می‌‌‌کند. قهرمان فیلم که راوی هم هست با بدبینی می‌‌‌گوید دیدن یک اسب تک شاخ محتمل‌‌‌تر هست تا مرد نظامی که هرگز دروغ نگفته است. سپس ما صدای نمای بعد را پیش از آن که تصویرش را ببینیم و برشی خورده شود می‌‌‌شنویم. صدایی شبیه به چهارنعل رفتن اسب. ولی وقتی به نمای بعد می‌‌‌رویم متوجه می‌‌‌شویم که صدا مربوط به رژه نظامیان است. فیلم با بازی فرمی کنایه‌‌‌اش را می‌‌‌زند.

احتمالا بیشترین دورغی که در جنگ می‌‌‌شنویم و از نظر راوی بهترین دروغ، این است که همه چیز درست می‌‌‌شود. لحظه نمادینی که افسری ارشد، سربازی را که تیر خورده و دارد جان می‌‌‌دهد در آغوش می‌‌‌گیرد و مدام زمزمه می‌‌‌کند که نگران نباشد همه چیز درست می‌‌‌شود. در همین حین این رگه‌‌‌های خون است که بر روی لباس افسر راه باز می‌‌‌کنند.

«آدم: آینه»؛ هویت از دست رفته

می‌‌‌خواهید بدانید که چی هستید؟ این را ناشناسی رو به آدم آهنی‌‌‌هایی می‌‌‌گوید که به سختی راه می‌‌‌روند و از خستگی خودشان را روی زمین می‌‌‌کشند. فیلم جهان آخر‌الزمانی و رو به نابودی را نشان می‌‌‌دهد که مسئله‌‌‌اش هویت است. تصاویری با نورپردازی‌‌‌های نقطه‌‌‌ای که منبع نور آن کومه‌‌‌های آتشی است که در گوشه و کنار روشن شده و بقیه فضا را تاریکی مطلق پر کرده است. جهانی تاریک. آدم آهنی‌‌‌ها همگی روزی شهروندان شهری محصور شده و آباد بودند که سازمان بر آن حکومت می‌‌‌کرده است. ولی سازمان روح و ذهن گناه‌‌‌کاران و مجرمین شهر را از بدن‌‌‌هایشان جدا کرده و در کالبد این ربات‌‌‌ها محصور کرده است. در عین حال آن‌ها چیزی از گذشته‌‌‌شان به خاطر نمی‌‌‌آورند چون سازمان پیش از این ذهن آنان را پاک کرده است.

فیلم «آدم: آینه» از مجموعه فیلم‌های کوتاه سریالی آدم است که در ژانر علمی-تخیلی می‌‌‌گذرد. فیلم با دیالوگ کم و فاصله گرفتن آشکار از قصه، آن‌‌‌ هم قصه‌‌‌ای معمایی که ذاتا می‌‌‌تواند دراماتیک باشد، سعی کرده به‌واسطه تصاویر حس و حال فضای سیاه و رو به نابودی حاکم بر کاراکترهایش را منتقل کند تا بیشتر بر آن وجه نمادین جاری در فیلم تاکید شود. ‌‌‌فضای حاکم بر ربات‌‌‌هایی که به نظر می‌‌‌آید کاری ندارند جز پرسه زدن در آن تباهی، ربات‌‌‌هایی که همه شکل هم هستند، ولی هر کدام روزی هویت جداگانه‌‌‌ای داشته‌‌‌اند که در دنیای دیگری آن را جا گذاشته‌‌‌اند.

تماشای «چتر آبی»، «زخم‌ها» و «آدم: آینه» در نماوا

نوشته نگاهی به سه فیلم کوتاه / در دنیایی دیگر اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط