«روز هشتم»؛ وقتی هری، ژرژ را ملاقات کرد

امتیاز دهید post

مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی

رابطه؛ این جذاب‌ترین کلمه هستی. این حجیم‌ترین مفهوم عالم. واژه‌ای کم تعداد از حروف الفبا اما کاملا فراخ‌پیکر که قادر است و توان دارد همه چیز را در خود بگیرد و به زیر پوشش خود قرار دهد. رابطه، همه خوبی‌ها و بدی‌ها را یک جا می‌تواند با خود داشته باشد. نیکی و احسان دارد و همین‌طور خیر و شر را باهم. خشم و مهربانی را. و دروغ و راستی را. رابطه است که وفاداری و خیانت را باهم دارد. و همین‌طور رهایی و گرفتاری را. بله راست است که رابطه، بزرگ‌ترین مفهوم‌های بشری پوشش می‌دهد. و فیلم «روز هشتم» فیلمِ رابطه است. مثل خیل عظیم فیلم‌هایی که در عالم سینما ساخته شده و بر این محور استوار بوده‌اند. «روز هشتم» یکی از بهترین‌هایِ ساخته شده با الگوی رابطه است.

«در آغاز هیچ چی وجود نداشت. فقط یه نغمه بود. روز اول خورشید رو آفرید. بعدش زمین رو آفرید. روز دوم دریا روآفرید. دریا پاهای آدمو خیس می کنه. باد آدمو غلغلک می‌ده. روز سوم صدا شنیده شد. روز چهارم رنگ‌ها دیده شد. روز پنجم چمن رویید. وقتی چمن‌ها رو می‌زنین فریاد می‌کشه. باید نوازشش کرد و با مهربونی باهاش حرف زد. روز ششم انسان رو آفرید. اونا رو از چند رنگ آفرید. روز هفتم همه جا سکوت بود و ابرها رو آفرید.». این جملات اولیه‌ای است که ژرژ در فصل افتتاحیه فیلم می‌گوید و کمک می‌کند او را به عنوان آدمی اهل تخیل بشناسیم. شاید این متخیل بودن خصوصیت خیلی از آدم‌هایی است که به سندروم دان مبتلا هستند. آدم‌هایی که در عالم رویا زندگی می‌کنند تا از واقعیت به دور باشند. واقعیت آنها را تلخ می‌کند و رویا می‌گذارد، آنها از این تلخی‌ها رها باشند. ژرژ روزهای آفرینش را آن طوری روایت می‌کند که خودش دوست دارد. وسط آفرینش عناصر هستی از کوتاه کردن چمن می‌گوید و نشان می‌دهد تا چه اندازه دنبال آن است که با او مهربان باشند. گویی خودش را چمنی می‌داند که کوتاهش کرده‌اند و او موقع کوتاه شدنش رنج و سختی کشیده و فریاد زده و حالا بقیه باید نوازشش کنند و با او مهربانی کنند. او در طول فیلم نشان می‌دهد که چه زود دست به فریاد است و کمترین ناملایمتی با او، فریادش را در می‌آورد و در عوض، هر جا و هر بار که از سوی دیگران مهربانی و نوازش می‌بیند چه زود خام می‌شود. «روز هشتم» از این منظر، بسیار بسیار روی استعاره‌ها گام می‌گذارد و تفسیرپذیر می‌شود. و استعاره‌ای‌ترین مفهوم خود را با اسمش آشکار می‌کند، اگرچه نهان است تا وقتی که ندانیم «روز هشتم» از روند روزهای آفرینش وام می‌گیرد.

خیلی در فیلم جلو نمی‌رویم که می‌فهمیم قرار است «روز هشتم» فیلمِ رابطه باشد. رابطه‌ای بین دو آدم با مختصاتی کاملا مغایر با یکدیگر. دو قطبِ کاملا مخالف با دیگری. اگرچه بر حسب قوانین فیزیکی و مغناطیسی می‌دانیم که قطب‌های ناهمنام همدیگر را جذب می‌کنند. و این اتفاقی است که بین هری و ژرژ می‌افتد. دو نفری که خیلی خیلی باهم فرق دارند. پیش از این آوردم که «روز هشتم» فیلمی است درباره رابطه. و یادآور شدم آفرینش و هستی در این فیلم معناهای کنایی دارند. و البته که ایجاد رابطه، خود به نوعی آفرینش است. رابطه چیزی است که ساخته می‌شود؛ چیزی است که خلق می‌شود. گیرم که این خلق از سوی خالقی بیرون از این دایره‌ی ارتباطی نباشد بلکه در رابطه، هر سوی رابطه خالق است و رابطه را می‌آفریند. حالا می‌توانیم دوباره سراغ روند خلقت و آفرینش هستی و توالی روزهایش برویم. اختلافی هست بین این که هستی در چند روز خلق شده است. هم از شش روز حرف زده شده، هم هفت روز و هم هشت روز. این روز واپسین روز تکمیل است. ژرژ در روایت خود از آفرینش از روز هشتم حرف نمی‌زند و گویی که روایت خود را ناتمام می‌گذارد. باید منتظر شویم تا او با هری آشنا شود و سفری (مثل سفر آفرینش) را با هم طی کنند و به جاهای مختلفی از زمین پا بگذارند تا روایتِ ناقص ژرژ را از دهان هری بشنویم و او باشد که آن را کامل کند. و البته فیلم نیز در چند روز می‌گذرد (لبته داستان اصلی که برقراری دوستی بین هری و ژرژ است). اما دقیقا معلوم نمی‌کند که سفر و دوستی هری و ژرژ چند روز طول می‌کشد تا به طور دقیق آن را کنایه‌ای از خلق هستی بدانیم.

در دو فصل پشت سرهم، نخست ژرژ معرفی می‌شود و بعد، هری. این هر دو به یک اندازه قهرمان داستان هستند. هیچ کدام بر دیگری رجحانی ندارند و داستان، هر دو به یک اندازه به جلو می‌برد. هر دو را شریک هم می‌دانیم و قهرمان فیلم، چرا که هر دو به تحول می‌رسند و هر دو رستگار می‌شوند. هر دو نیز در آغاز گرفتارند و مشکل دارند. بنابراین با شراکت‌شان بر هم اثر می‌گذارند و زندگی خود را به سویه‌ای دیگر می‌کشانند و دچار تحول و تغییر می‌شوند. و همین تغییر است که در یک درام، اصل را می‌سازد. یعنی شخصیت باید تغییر کند و پا به دنیایی دیگر بگذارد. یادمان باشد که مرگِ یک شخصیت نیز تحول شخصیتی اوست. هری جوانی است با سندروم دان. برای همین است که در آسایشگاه نگه داری می‌شود. البته بیشتر به این دلیل در آسایشگاه است که مادرش را از دست داده و دیگر کسی حاضر به نگه داری از او نیست. پس گرفتاری او فقدان عاطفه مادری در زندگی‌اش است. ژرژ اما تعیلم دیده سیستم‌های بانکی ست و حالا آموزگاری است که به نوآموزان درس می‌دهد چگونه بر مشتری فائق بیایند. او به دلیل گرفتار شدن در زندگی سیستمی و بسته بودن، بچه‌هایش را از دست داده و همسرش حاضر نیست او بچه‌ها را ببیند. پس گرفتاری او خالی شدن از عاطفه پدری و فقدان فرزندان در زندگی‌اش است. در واقع هری و ژرژ هر دو عاطفه را می‌جویند و با یکدیگر تلاقی می‌کنند. ژرژ از آسایشگاه بیرون می‌زند و گم می‌شود و با این کار برای هری فرصتی می‌سازد تا رابطه‌ای شگفت‌انگیز را تجربه کند و پا به دنیایی دیگر بگذارد که خصوصیت اصلی آن «لبخند زدن به مشتری» نیست. دنیای ژرژ( و ژرژها) دنیای صداقت هاست. چیزی که هری به شدت به آن نیاز دارد. آن دو باهم همسفر می‌شوند بدون این که کسی راهنمای دیگری باشد. اصل خود رابطه است که همه چیز را شکل می‌دهد. در پایان سفر هر دو قهرمان به خواسته‌شان رسیده‌اند. هری دوباره پدر شده و ژرژ به مادرش رسیده که در آسمان‌هاست.

حالا هری می‌تواند روایت ژرژ از روزهای آفرینش را کامل کند و به روز هشتم هم برسد و به ما بگوید که در روز ششم که به آفرینش انسان‌ها اختصاص داشته و انسان‌ها شامل زن و مرد می‌شده‌اند، بچه‌ها نیز آفریده شده‌اند. و روز هشتم که خداوند از خودش می‌پرسد آیا چیزی کم نیست و بعد ژرژ را می‌آفریند تا به زیبایی دنیا اضافه کند.

تماشای «روز هشتم» در نماوا

نوشته «روز هشتم»؛ وقتی هری، ژرژ را ملاقات کرد اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط