«بازگشت به خاک»؛ دستانم در خاک سبز می‌شوند

امتیاز دهید post

مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی

بیرونِ متن

از یک مساله بیرونِ متنی شروع می‌کنم. دیدن نام یک هنرمند ایرانی در عنوان‌بندی فیلمی بین‌المللی شوق‌آور است. آن هم فیلمی که نامزد دریافت خرس طلای جشنواره برلین بوده است. به این ترتیب، از همان اولِ دیدن فیلم، حسی خوشایند زیر پوست آدم تزریق می‌شود و از این که بخش مهمی از فیلم «بازگشت به خاک» را یک ایرانی خلق کرده است و باعث ساختن اتمسفری جذاب برای فیلم شده، مایه خوشحالی‌مان می‌شود. پیمان یزدانیان آهنگساز این فیلم است. یزدانیان ستاره‌ای است که در سپهر موسیقیایی سینمای ایران همواره درخشیده و نامش می‌تواند اعتباری اساسی به آن فیلم بدهد چرا که او همواره در سینمای ایران با حساسیتی خاص دست به انتخاب زده و در کارنامه کاری‌اش فیلم متوسطی وجود ندارد. او همواره برای سینمای ایران نعمتی بزرگ بوده و وجودش برای یک فیلم ارزش افزوده‌ای برای آن فیلم به حساب می‌آمده است. البته یزدانیان پیش از فیلم «بازگشت به خاک» آهنگساز فیلم‌هایی دیگر در عرصه‌های جهانی بوده که از آن میان می‌توان به فیلم‌های سه گانه واگیر جهانی ساخته یان کوی و بادکنک ساخته پما تسدن و …single cycle ساخته ژانگ زی اشاره کرد.

داخلِ متن

یک شب؛هوای سرد و سگ کش. شبِ جاده‌ای در دل دشتی فراخ که بادهایش زوزه می‌کشند و در تنِ آدم می‌پیچند تا او را از پای در آورند. طبیعت وحشی و سخت، این چنین است. دشمنی می‌کند اگر نخواهد همراهی کند. طبیعت البته هم با آدمی مهربان است و برای او زاینده است و هم ممکن است خشم بگیرد و آدمی را به زمین بزند. خشک باشد و نخواهد که جوانه ها را رشد دهد و سبز کند. گاهی طبیعت قهر می‌کند و مردم روستانشین گزیری ندارند که به شهر پناه ببرند تا آنجا سقفی داشته باشند. شبی که ذکرش رفت، مرد با گاری که در شهر بوده و از بار خالی شده، می‌خواهد به روستایی برگردد که کهن دیاری است و اکنون تقریبا بیشتر خانه‌هایش لانه حیوانات شده‌اند چرا که خالی از آدم و روستایی‌اند. اما در تک و توک خانه‌های روستا که نفس آدمی در آنها چرخ می‌زند و روی شیشه‌ها می‌نشیند تا هاله‌ای از وجودِ آدمی بر آنها بماند، زنی هست که منتظر مردی است؛ مردی که بند الاغی را به دست گرفته و کشان کشان به سمت آبادی روان است. مردی با الاغ، مهربانی می‌کند که بر او سوار نیست چرا که در طول روز، زیاده از او کار کشیده و بار بر پشتش گذاشته. و زنی هم هست که نگران اوست که سرمای کشنده بیرون، مرد را اذیت کند. هم از این روست که کنشی از مراقبت و اعتنا به مردش را آغاز می‌کند.زندگی کوچک، چاله‌دار و بی‌رونق آنها که مجبورشان می‌کند برای گرفتن کالاهای اساسی زندگی، در مغازه روستا حساب دفتری داشته باشند، فقط به اندازه گرم کردن مقداری آب به آنها اجازه مانورِ عاشقانه می‌دهد. زن فقط می‌تواند برای همسرِ در راهش آب گرم کند و گلو و تنِ او را از رخوت سرمای یخی نجات دهد. شب از نیمه هم گذشته. اما مرد هنوز به خانه نرسیده است. ما ندیده‌ایم که زن برخاسته و را آب گرم کرده، به یک بطری خالی شده‌ی یک مربا – احتمالا- ریخته، منتظر مانده و مرد نیامده. آب به سرما نشسته و زن دوباره مجبور شده کارِ مراقبتی‌اش را تکرار کند. آب را به کرات گرم کرده و آب سرد شده، اما زن از کارش سرد نشده و عشقش را با عملی کاملا ساده به منصه ظهور رسانده. او که حرف زدن و ابراز عشق به واسطه کلمات را بلد نشده، این طور و به شکلی عمل محبتش را بروز می‌دهد. و طاقت نمی‌آورد و به جاده می‌زند تا مرد را پیدا کند. سرانجام آنها در جاده‌ی سرد بهم می‌رسند. و زن برای ما و مرد آشکار می‌کند که چه کارهایی را انجام داده است. مرد هم با پالتوی بلندی که از شهر برای او به سوغات آورده، شانه‌ها و پاهای همسرش را گرم می‌کند. این سکانس خمیره‌ی فیلم «بازگشت به خاک» است.

در «بازگشت به خاک»، همه چیز در سادگی مطلق اتفاق می‌افتد. حرف در اقلیت است و عمل آدم در سکوی اول است. اولویت با عمل و کنش است. وگرنه که آدم‌های اصلی این فیلم در اغلب مواقع در سکوت خود خانه کرده‌اند. و همان اعمال نیز بدون جلوه‌گری پیش می‌روند و اعمال ساده آدم‌ها نشانگر سادگی وجودی آنها در بستر یک زندگی کم امکانات و دنیایی بی‌غل و غش است و خالی از آرایه‌های پیچیده و مکلف. اگرچه دنیا بیرونی، چندان هم ساده نیست و پیچدگی‌هایی را عیان می‌سازد. پیچیدگی‌هایی که به برخی از معضلات زندگی های امروزی برمی‌گردد. انسانِ مخرب زمین، اکنون فقط می‌تواند روی آسفالت زندگی کند چرا که او خاک را از بین برده است. روستاییان فیلم «بازگشت به خاک» نیز همین رویه را پیش گرفته‌اند. خاک را رها کرده‌اند و چسبیده‌اند به آهن و سیمانِ شهری. اما در دنیای ساده آدم‌هایی که به خاک پشت نکرده‌اند و مانده‌اند و همچنان دلبستگی‌شان را به روستا، خاک، گاری، آفتاب، جوانه گندم، شخم زمین، گاوآهن و دشت ادامه داده‌اند، خوشی‌ها و خوشحالی‌ها راحت‌تر و دم دست‌تر اتفاق می‌افتند و چه بسا که اندازه این خوشحالی‌ها بزرگ‌‌تر و بیشتر هم باشد. مثلا خوشحال شدن از لامپی که در کارتنی سوراخ شده، نقاط نورانیِ متحرک را روی دیوار درست می‌کند یا نگاه کردن به عمق کارتنی دیگر که مامن چند جوجه تازه از تخم بیرون آمده است و قرار می‌شود که زن برای آنها مادری کند. او می‌داند که جوجه‌ها چشم‌شان به اولین نفری که بیفتد، او را مادر خود می‌دانند. و تلخی ماجرا در این است که زن به خاطر جسم بیماری که دارد، می‌داند فرزندی نخواهد داشت. اما حالا او مادر چندین فرزند/جوجه است و بیشتر از یک کودک انسانی باید برای آنها تلاش کند و وقت بگذارد چرا که جوجه‌ها از بچه‌ها ضعیف‌ترند.

«بازگشت به خاک» داستان یک زن، یک مرد و یک روستاست. و هر سه عنصر نیز توانمند نیستند. زن بسیار کم حرف است و به تکرر ادرار مبتلا ست. به همین دلیل کسی او را گردن نمی‌گیرد. سنش نیز بالا رفته و شده وبال خانواده. مرد هم کم برخوردار است و اکنون یک پیر پسر است. و روستا هم جایی خوب برای زندگی نیست چرا که خاکش آن قدر ثمر نمی‌دهد که با آن بشود زندگی‌هایی را چرخاند. به همین دلیل است که به نظر می‌رسد این سه عنصر برای هم آفریده شده‌اند و با هم جور در می‌آیند. و همین هم می‌شود. ضعفِ این عناصر آنها را بهم پیوند می‌دهد. زن و مرد را بدون این که خودشان در آن اختیاری داشته باشند به عقد هم در می‌آورند و خانه‌ای بی‌امکانات را به جایی برای زیست آنها تبدیل می‌کنند. و از این پس است که نه تنها «افتاد مشکل»‌ها اتفاق نمی‌افتد که برعکس زندگی برای‌شان آسان‌تر می‌شود چرا که اکنون یکدیگر را دارند که این داشتنِ هم، از هر چیزی مهم‌تر است. که داشتن یکدیگر، گاه حتی برای کارهای ساده تا چه اندازه ضروری به نظر می‌رسد. مثال ساده‌اش این است که وقتی مرد در کار شخم زدن زمین است، زن باید روی خیش چوبی بنشیند و آن را سنگین کند تا میله‌های چوبی در زمین فرو روند و خاک را زیر و رو کنند. و این داشتنِ هم است که توقع را کم می‌کند و در عوض به اعتنا کردن به دیگری اضافه می‌کند. درست برعکس اهالی روستا که کمترین اعتنا را به این زوج دارند و مدام آنها را در معرض حملات لفظی و تکه پرانی وقیحانه خودشان قرار می‌دهند. آنها به دلیل تک افتادگی‌شان و همین طور به دلیل رنج‌هایی که از سرِ بیماری می‌کشند (زن در وضعیت یک انسان نیمه فلج است و بی‌اختیاری ادرار دارد) آن قدر احساس بدبختی می‌کنند که خودشان را با الاغی مقایسه می‌کنند که در خانه‌شان بوده و زندگی خوبی داشته است. برای همین است که وقتی یک روز روی زمین کشاورزی‌شان نشسته‌اند و زن با حصیر یک الاغ حصیری درست می‌کند و آن را به مرد نشان می‌دهد مرد می‌گوید الاغ حصیری خیلی خوب است. حتی از الاغ واقعی بهتر است چرا که الاغ حصیری نیازی به چریدن و التماس برای داشتن غذا ندارد. و همین طور مجبور نیست فرمانبردار دیگران باشد و اوست که در زندگی از کسی دستور نمی گیرد. شاید او این وضعیت دستور گرفتن را با خودش مقایسه می کند که مجبور است هر از چندگاه به یکی از مالکان روستا خون بدهد. طوری که انگار این اهدای خون برای او تبدیل به یک وظیفه روتین می‌شود و مرد بی‌اختیار باید خون خودش را به رگ‌های دیگری انتقال دهد؛ و تقریبا محبت متقابلی هم در کار نیست.

تماشای «بازگشت به خاک» در نماوا

نوشته «بازگشت به خاک»؛ دستانم در خاک سبز می‌شوند اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.

مطالب مرتبط